سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که میآمد خبر داد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزهٔ بهاران
گل و سبزهٔ بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمیگوید پلنگ پیر مغرور
که پیروزید از ره، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش نالهای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار، گویند
که هستی سایهٔ ابر است، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
چطور تو این مملکت و از هرلحاظ آشفته بازارش زندگی میکنن ولی نه افسرده میشن و نه واسشون فرقی داره؟؟؟
شرم ب این زندگی و نکبت بر این مملکت ک آدمو از زندگی دلسرد میکنن.
امروز اختلاف بین ما و اونا یکی دوتا نیست. ما چمون شده یا اونا چرا همچینن؟!.
چنان که حسن ترا هیچ کس نمی داند
ز عشق حال مرا هیچ کس نمی داند
ترا ز اهل وفا هیچ کس نمی داند
مرا سزای جفا هیچ کس نمی داند
بجز دلت که زبان با دلم یکی دارد
عیار شوق مرا هیچ کس نمی داند
اگر چه جوهریان عزیز دارد مصر
بهای یوسف ما هیچ کس نمی داند
ز خاکمال یتیمی گهر نگردد خوار
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند
بغیر من که درین بوته ها گداخته ام
عیار شرم و حیا هیچ کس نمی داند
زبان غنچه پیچیده را درین گار
بجز نسیم صبا هیچ کس نمی داند
چو عاجزان سپرانداز پیش مژگانش
که دفع تیر قضا هیچ کس نمی داند
کلید مخزن اسرار غیب در غیب است
دهان تنگ ترا هیچ کس نمی داند
درین بساط زبان شکسته دل را
بغیر زلف دوتا هیچ کس نمی داند
حجاب نیست در بسته عیبجویان را
بخیل را چوگدا هیچ کس نمی داند
ز وعده تو گرهها که در دل است مرا
بغیر بند قبا هیچ کس نمی داند
زبس یگانه شدم با جهان ز یکرنگی
مرا ز خویش جدا هیچ کس نمی داند
قماش دست بلورین وپای سیمین را
بجز نگار وحنا هیچ کس نمی داند
چو موجه ای که به دریا بیکنار افتد
قرارگاه مرا هیچ کس نمیداند
اگر چه خانه آیینه است روی زمین
نفس کشیدن ما هیچ کس نمی داند
بغیر نرگس بیمار گلرخان صائب
علاج درد مرا هیچ کس نمی داند
سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که میآمد خبر داد
درخت سبزه لرزیدند و لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزهٔ بهاران
گل و سبزهٔ بهاران خاک و خشت است
برای آن که دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین نشسته
شکست دست و پا درد است، اما
نه چون درد دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهان زخم و ریزان
نمیگوید پلنگ پیر مغرور
که پیروزید از ره، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش نالهای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار، گویند
که هستی سایهٔ ابر است، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
بی مهر رخت روز مرا نور نماندست
وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
میرفت خیال تو ز چشم من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجر تو گر چشم مرا آب روان است
گو خون جگر ریز که معذور نماندست
حافظ ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیه سور نماندست
درباره این سایت